مطهره

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

تلنگر

01 خرداد 1396 توسط مطهره فريدوني

​🌟⭐⭐🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه 

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه 

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم 

گفت: من رفتني ام! 

گفتم: يعني چي؟ 

گفت: دارم ميميرم 

گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟ 

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد. 

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده 

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟ 

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش 

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟ 

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم 

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن 

تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم 

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت 

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد 

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن 

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی 

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم 

ماشين عروس که ميديدم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم 

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم 

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم 

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟ 

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه 

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟ 

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!! 

يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟ 

گفت: بيمار نيستم! 

گفتم: پس چي؟ 

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد

 نظر دهید »

داستانک

05 دی 1395 توسط مطهره فريدوني

🔶داستان تلاش شیطان برای به بند کشیدن شیخ انصاری از طریق وسوسه خرج کردن مال دیگران و مقاومت شیخ در برابر آن

🔹یکی از شاگردان شیخ انصاری رحمت الله می‌گوید:در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب‌های متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را بر گردن مردم می‌اندازم و آنها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم.

🔸روز گذشته، یکی از این طناب‌های محکم را به‌ گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه‌ای که منزل شیخ در آن است کشیدم، ولی افسوس که برخلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و برگشت.

🔹وقتی از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم خوب است از خود شیخ بپرسم. ازاین‌رو، به حضور ایشان شرف‌یاب شدم و خواب خود را برای ایشان گفتم.

🔸شیخ فرمود: آن ملعون، دیروز می‌خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.

🔹جریان از این قرار بود که دیروز من پول نداشتم و اتفاقاً، چیزی در منزل لازم شد و مورد احتیاج بود. با خود گفتم مقداری پول از سهم امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف (خمس مردم و…) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است. 

🔸آن را به عنوان قرض برمی‌دارم و سپس ادا خواهم کرد. پول را برداشتم، از منزل خارج شدم. همین‌ که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم، با خود گفتم از کجا که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم.

🔹در همین اندیشه و‌ تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. ازاین‌رو، چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و پول را سر جای خود گذاشتم…..

📕کتاب سیمای فرزانگان، ص431👈پی نوشت: با این اوصاف، آنهایی که امروز در نظام جمهوری اسلامی که برآمده از خون شهیدان و مجاهدتهای مردم غیور است، مشغول اختلاس و بلعیدن بیت المال از طریق فیشهای نجومی هستند، چه طنابی بر گردنشان خواهد بود؟ آیا اصلا طناب دارند یا اینکه اینها طناب به گردن شیطان بسته اند و شیطان را درس می دهند. فاعتبروا یا اولی الابصار

 نظر دهید »

تلنگر

04 دی 1395 توسط مطهره فريدوني

​رزق_و_روزی

دوستی میگفت : در یکی از روزهای زمستان،از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم،برف بود،وسیله ای نبود.

برای اینکه دستهایمگرم شود، آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.

ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد ناخواسته خم شدم که آن را بردارم، پرنده ای بلافاصله آمد آن را به منقار گرفت و پرید.

او گفت:به نظر تو چه درسی در آن است؟ من گفتم: رزق ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب ،در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست و همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند

 نظر دهید »

یاد خدا

04 دی 1395 توسط مطهره فريدوني
  1. 🌹۳ راه رسیدن به آرامش:

نگاه کردن به گذشته و شکر خدا
نگاه کردن به حال و دیدن خدا
نگاه کردن به آینده و توکل به خدا

🌟وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَى اللَّـهِ إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ
💎کارم را به خدا می سپارم، خداوند بینای به بندگان است.

 1 نظر
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مطهره

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس